جدول جو
جدول جو

معنی موصول شدن - جستجوی لغت در جدول جو

موصول شدن
پیوند یافتن متصل شدن پیوند یافتن: (ملکشاه. . روی... بهیچ طرف... ننهاد که وصول آن مقصود بحصول موصول نشد) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 29)
تصویری از موصول شدن
تصویر موصول شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمول شدن
تصویر معمول شدن
عمل شدن، متداول شدن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِدَ دَ)
عمل شدن. به کار بسته شدن: به هر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد. (منشآت قائم مقام) ، مرسوم شدن. رایج گشتن. متداول شدن
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
ترک شدن و برطرف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بسته شدن. مشروط گشتن. وابسته شدن. متعلق گشتن، بازداشته شدن. بازداشت شدن. توقیف گردیدن: تا مرد را بیفکندند و به غزنین آوردند موقوف شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
متولد شدن و زاییده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موسوس شدن
تصویر موسوس شدن
بوسوسه افتادن بهوس افتادن: (لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم بهزاران گنه موسوس شد) (حافظ. 113)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملول شدن
تصویر ملول شدن
بیزار شدن بستوه آمدن، اندوهگین شدن: (دلا، اگر طلبی سایه همای شرف مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد) (وحشی. چا. امیر کبیر. 185)
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته شدن، چهر پذیرفتن چهر یافتن، پنداشتته شدن صورت یافتن شکل پذیرفتن، نقاشی شدن، تصور شدن: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک ومظنه هلاک نه لقمه ای که مصور شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون شدن
تصویر مصون شدن
مصون گشتن پاسته گشتن پا ساده شدن محفوظ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل شدن
تصویر متصل شدن
متصل گردیدن متصل گشتن: همبند شدن به هم پیوستن بهم پیوستن چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصوف شدن
تصویر موصوف شدن
زابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصوب شدن
تصویر منصوب شدن
برپا شدن، گمارده شدن بر پا شدن، گماشته شدن بشغلی
فرهنگ لغت هوشیار
رها شدن از میان رفتن، وابسته شدن از بین رفتن ترک شدن، معلق شدن به منوط بودن به
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوم شدن
تصویر موسوم شدن
نشان کرده شدن، داغ نهاده شدن: (طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه . . 1317 ص 173)، شناخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتول شدن
تصویر مقتول شدن
کشته شدن کشته شدن: (من شکسته بد حال زندگی یابم در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول) (حافظ. 208)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبول شدن
تصویر مقبول شدن
تو دل برو شدن خوشگل شدن، پذیرفته شدن، پسند افتادن پذیرفته شدن: (چه جرم کرده ای ای جان و دل بحضرت تو که طاعت من بی دل نمی شود مقبول ک) (حافظ 208)، مورد پسند واقع شدن خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول شدن
تصویر معزول شدن
هیالیدن بر کنار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمول شدن
تصویر معمول شدن
عمل شدن: (... بهرخدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد) (قائم مقام. منشات. چا. قائم مقامی 164)، رایج شدن متداول گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سر گرم شدن، به کار پرداختن در کار شدن بکاری سرگرم شدن اشتغال ورزیدن در کار شدن: این بگفتند و بشراب خوردن مشغول شدند. هرکس از خود و دوستگانیی بسمک میدادند و سمک میخورد
فرهنگ لغت هوشیار
ور تکیدن پر وندیدن، باز داشته شدن، هنجمان شدن محاصره شدن احاطه شدن، باز داشته شدن، باجرای حج دسته جمعی توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
وا گذار شدن، بستگی یافتن واگذار شدن (کاری بکسی)، محول شدن (کاری بوقتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصول شدن
تصویر وصول شدن
بدست آمدن حاصل شدن، دریافت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصوص شدن
تصویر مخصوص شدن
ویژیدن ویژه گشتن اختصاص یافتن ویژه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصور شدن
تصویر مصور شدن
((~. شُ دَ))
شکل پذیرفتن، نقاشی شدن، تصور شدن
فرهنگ فارسی معین
ناقص العضو شدن، علیل شدن، دردمند شدن، بیمار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیباشدن، خواستنی شدن، دوست داشتنی شدن، پذیرفته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دربرگرفتن، شامل شدن، به سن سربازی رسیدن، سرباز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرگرم شدن، درگیر شدن، گرفتار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گماشته شدن، نصب شدن، پست گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متوقف شدن، تعطیل شدن، ممنوع شدن، ترک شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سل گرفتن، به سل مبتلا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحول یافتن، دگرگون شدن، تغییر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منوط شدن، وابسته شدن، واگذار شدن، محول شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احاطه شدن، حصاردار شدن، دیوارکشی شدن، حصار کشیدن، محاصره شدن، اسیر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برکنارشدن، عزل شدن، خلع شدن، کنار گذاشته شدن، معلق شدن
متضاد: منصوب شدن، دور شدن، جداشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد